اینها نوشتههای دیشبه. اون وقتی که خونهی آقای یکآرزو جمع شده بودیم بلکه کمی آروم بشیم. خواستم دیشب توی وبلاگ، بنویسمشون ولی فرصت نشد:
«آقای نظری سلام.
نمیدانم این نوشته را میخوانید یا نه ولی دلم میخواست تسلیتم با یک جمله «تسلیت عرض میکنم» تمام نشود. هنوز خیلی از بچهها با ما دعوا میکنند که چرا شوخی میکنید. هنوز خیلیها تلفنی سر ما داد میزنند که این چه شوخی بیمزهای ست که که شما راه انداختهاید. هیچ کس باورش نمیشود که حسن رفته است. از دیروز تا حالا با هر کسی تلفنی صحبت میکنم، با گریه تمام میشود. آقای نظری دیروز تا حالا بارها به صدای هقهق این و آن گوش کردهام و دلم به یاد حسن لرزیده است.
آقای نظری، با بچهها در خانهی یکآرزو جمع شدهایم و به هم زل زدهایم. کاری از پیش نمیرود. کامنتهای وبلاگ ختم تلنبار شده است و هر چه به آنها پاسخ میدهیم باز عقب میمانیم و کامنتهای جدید میآید. بچههای وبلاگنویس در مراسم ختم قرآن حسن سنگ تمام گذاشتهاند. تا حالا هفت هشت ختم قرآن کامل شده است. این حسن آقای شما، این جوان رعنای با مرام، دلی از دوستانش برده است که هیچ کس حتا اجازه رفتن هم به او نمیدهد. با همه زجری که میکشیم، با همه دردی که در سینهمان احساس میکنیم و با همه استیصالی که به خاطر درد بیبرادری پیدا کردهایم، اعتراف میکنیم که گوشهای از داغ فرزند را هم نمیتوانیم درک کنیم. آن هم فرزندی که مایهی افتخار خودش و خانوادهاش بوده است. آن هم جوانی که هر کس با او انس گرفته بود دیگر نمیتوانست از او دل بکند. خدا صبرتان دهد...
آقای نظری. خدا دوستتان دارد. آقای نظری خدا دوستتان دارد که گوشهای از مصیبتهای وارده بر سیدالشهداء علیهالسلام را به شما چشانده است. دهه محرم نزدیک است. میدانم، حتما این بار که روضهی علیاکبر را میشنوید سوز داغ حسن از قلبتان زبانه میکشد. حتما امسال محرم، بیشتر به امام حسین علیهالسلام نزدیک میشوید. «یاحسین»های محرم امسال شما شنیدنی است. خدا اجرتان دهد...
آقای نظری. حتما شما هم مثل بقیه پدرها افتخار میکردید به این که حسن عصای دستتان باشد. جوانی که نگذارد قامتتان خم شود؛ ما، دوستان حسن، قامتمان را مثل جوان رعنایتان محکم نگه میداریم تا دستتان را بر شانههای ما بگذارید. باشد که قامت شما خم نشود. نمیتوانیم جای حسن را برای شما پر کنیم ولی قول میدهیم که تا زندهایم، نامش را زنده نگه داریم. روحش شاد...»